علی میدونی با اینکه بعضی وقتها شدیدا دعوامون میشه ولی چقدر عاشقتم؟؟!!
خراشهای عشق...!
در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادر به کودکش نگاه میکرد و از شادی کودکش لذت می برد.
در همان لحظه مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کرد. وحشت زده به سوی دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت و به زیر آب کشید. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوان پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که اجازه نمی داد پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آنجا بود صدای فریاد مادر را شنید. به طرف مادر دوید و با چنگک محکم بر سرتمساح زد و او را فراری داد.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. . .آرواره های تمساح پاهایش را سوراخ کرده بود...دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند
بعداز بهبودی پسر خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.پسر شلوارش راکنار زد و با ناراحتی زخمهایش را نشان داد.سپس با غرور خراشهای بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخمها را دوست دارم.اینها خراشهای عشق مادرم هستند.!!
باور کنید با این مطالب نمیخواستم کسی رو تحت تاثیر قرار بدم.آخه خودم با خوندن اینها اشکم در می...