بزرگ مرد کوچولوی من

بعد مدتها دوباره برگشتیم..............

سلام ب دوستان وبلاگ اروم وخلوته خودمون.........وبلگگی ک گرچه خلوته پرچه زیاد اپ نمیشه ولی فراموش هم نمیشه ........و صندوقچه ای از غمها و شادی ها برای منو وپسرمه ...........علی من دیگه مردی شده برا خودش بزرگ شده شده بزرگ مرد کوچک برا خودش .....امادگی میره .....یک نواموز بسیار مرتب وباهوشه ......داره خوندن یاد میگیره .....دیگه کارم سخت یا اسون میشه نمیدونم ولی قدمهای اولو برای خوندن وبلاگش داره برمیداره ........داره بزرگ میشه اجنماعی  میشه ..............ازالان دلم تنگ شده برا بچگی هاش برا شیطنت هاش .......برا ادا های کودکی وای بخواد واقعا مرد بشه چقدر قراره دلم تنگ بشه؟؟؟؟؟؟ زمان خیلی تند میگزره .....گاهی باور نمیکنم علی رو خدا ب ما دا...
26 آبان 1393

نردبانی ب اسمان

این مطالب رو حتما بخونید به دردتون میخوره..ماها همیشه دنبال یه چیزایی هستیم که خوشحالمون کنه ولی من به این نتیجه رسیدم چیزی جز خدا وارتباط با اون بهم ارامش نمیده...........وتنها کسی که تو بدترین لحظات دقت کنید بدترین لحظات که حتی نمیشه مشکل وبازگو کرد چه برسه حل کرد خداست که بهترین و تنهاترین یار وهمدمه......امیدوارم هیچ وقت غم نبینید خلوتی با خالق هميشه اشک اونايي که به فکرمون هستن رو در مياريم.. و هميشه واسه کسايي که به فکرمون نيستن اشک ميريزيم.. هميشه به کسايي که اصلا به يادمون نيستن فکر ميکنيم.. و هميشه کسايي که اصلا فکرشم نميکنيم به يادمونن   امشب از اعماق وجودم، با تو به گفت وگو می نشینم، به خاطر تمام الطاف و نعمت ...
19 خرداد 1392

من زندگی ودنیا رو اینطوری تعبیر کردم...شما چطور؟؟؟؟؟؟

تو این مدت که غرق مساله ای بودم و خوشحالم که به خودم اومدم و فهمیدم چقدر خدا بهم نعمت داده و چقدر خوشبخت بودم و خبر نداشتم وهمیشه در حال ناشکری بودم اینو فهمیدم که دنیا جاده ای ست این شکلی همیشه وقتی تو اوجی یهو میری تو ی گودی وبرعکس تو بدترین حالت که فکر میکنی الانه غرق بشی خدا دستتو میگیره و میکشه بالا بالاهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدای من بمان ا دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل !   دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم..... تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ... اما.....سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده .... چشمانم را از من مگیر...بگذ...
19 خرداد 1392

ما برگشتیم................

سلام.... بعد مدتها برگشتیم.....ممنون هز همه دوستهایی که تو این مدت نگرانمون بودن و دوستایی که سر زدن و سرنزدن........به هر حال درست از چند روز بعد تولد علی یه گرفتاری خیلی بدی گریبان گیرمون شد که خدا برا هیچ کسی نخواد حتی اسم خودم یادم میرفت چه برسه به وبلاگ ووبلاگ نویسی....... تو این مدت اتفاقهای زیادی افتاده........از عید گرفته تا روز پدر ومادر و دوم اردیبهشت که علی رو بردیم عمل لوزه و به لطف خدا راحت شدیم از شر بیماری و عفونت....خلاصه اینکه براهرروزمون ماجرایی داشتیم وهمیشه به یاد وبلاک خاموشم بودم ولی حوصله نداشتم بخدا.........یک عالمه حرف دارم با این دنیای مجازی ولی چه کنم همیشه خدا وقت کم میارم.......شایدم من تنبلم نمیدونم؟؟؟؟ ...
19 خرداد 1392

از تولد تا تولدددددددددددددد

سلام به خدای مهربونم و دوستان عزیزم...............دوباره بهمن ماه اومد و احساسات قشنگ منو زنده کرد........میخوام از احساسات ناشناخته خودم بنویسم...دقیقا احساسی دارم که تو اواخر اسفند ماه دارم و نمیتونم بیان کنم..........این احساس نه گفتنیه نه نوشتنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بلکه باید خودت تجربه کنی تا بفهمی چهه حسیه؟؟امسال هفتمین سال هست که برا همسری تولد میگیرم.......که چند ساله با اومدن پسرم دوتا تولد بهمنی داریم............همیشه با شروع بهمن احساس میکنم باردارم وشمارش معکوس برای تولد علی شروع شده......دیروز تولد همسری بود شب موقع خوابیدن خاطرات چند سال اخیر رو داشتم مرور میکردم تصمیم گرفتم خاطره تولد همسرمو سال ٨٧ بنویسم ....درواقع تمام خاطرا...
15 اسفند 1391