صندوقچه مادرانه.................
پسرم قشنگم علی اصغر جان......................
این روزهایزیبای بهاری که میگزرد هر روز تو هم بزرگتر وشیرین ترمیشوی.........شیرین زبانیهایت هر روز بیشتر میشود.....................دیشب که با انات داشتم تلفنی حرف میزدم همش گیر داده بودی ک با بابایی حرف بزنی................بلاخره تلفن رو گرفتی همین که صدای بابایی رو شنیدی گریههههههههههههههههههههه.................
که بابایی بیاد بریم دردرییییییییییییییی....................
.اونقدر گریه کردی که تلفن رو قطع کردم......هنوز نیم ساعت نگزشته بود کهه بابایی بستنی گرفته بود ساعت 10 شب اومد دیدن جنابعالی....
.....بابایی مهربون میگفت دلم کباب شد بچم داشت گریه میکرد......!!!!!!!!!!!!!
خدا شانس بده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی