بزرگ مرد کوچولوی من

از تولد تا تولدددددددددددددد

1391/12/15 12:44
نویسنده : مونا
1,132 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به خدای مهربونم و دوستان عزیزم...............دوباره بهمن ماه اومد و احساسات قشنگ منو زنده کرد........میخوام از احساسات ناشناخته خودم بنویسم...دقیقا احساسی دارم که تو اواخر اسفند ماه دارم و نمیتونم بیان کنم..........این احساس نه گفتنیه نه نوشتنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بلکه باید خودت تجربه کنی تا بفهمی چهه حسیه؟؟امسال هفتمین سال هست که برا همسری تولد میگیرم.......که چند ساله با اومدن پسرم دوتا تولد بهمنی داریم............همیشه با شروع بهمن احساس میکنم باردارم وشمارش معکوس برای تولد علی شروع شده......دیروز تولد همسری بود شب موقع خوابیدن خاطرات چند سال اخیر رو داشتم مرور میکردم تصمیم گرفتم خاطره تولد همسرمو سال ٨٧ بنویسم ....درواقع تمام خاطرات بیست رو اخر بارداریمو از حفظ هستم و همیشه مرور میکنم..........

niniweblog.com

درست اول بهمن ٨٧ بود........وقت سونو داشتم...سونوی اخری که قرار بود چندتا موضوع مشخص بشه.تاریخ دقیق زایمانم ووزن جنین و هوشیاری جنین و.....دیگه کاملا شکمم گلمبه شده بود

niniweblog.com

......عصر ساعت ٤ رفتم سونو...چون کار همسری خیلی شلوغ بود تنهایی رفتم.....هم خیلی خوشحال بودم که بارداری داه تموم میشه وپسرم میاد بغلم

niniweblog.com

وهم خیلی دلم گرفته بود چون اخرین سونوی پسرم تو شکمم بووووووووووووووووود......

niniweblog.com

...وقتی سونو تموم شد وهمه چیز خوب بود جنین تقریبا ٣ کیلو بیود و ٢٢ بهمن رو برای زایمانم تخمین زدن.......دیگه شب شده بود و منم خیلی خسسته بودم ماشینم که نمیتونستم برونم با تاکسی برگشتم...تو مسیر مجبور شدم برم از بوتیم یک پلیور خوشجل برا همسری بگیرم و هیچ وقت فراموش نمیکنم با شکم قلمبه چه خجالتی کشیرم!!!!!!!!!!

niniweblog.com

بعد هم رفتم براش کیک خریدم و اومدم خونه ........................همه شمعهای خونه رو روشن کردم و منتظر همسری بودم که اومد وطبق معمول خیلییییییییییییییییییییی ذوق کرد و اخرین تولد دونفری ونصفیمون رو جشن گرفتیم..

niniweblog.com

............یادش بخیرررررررررررررررررررررررررررررررر

الان میخوام خاطره تواد دیروز رو براتون تعریف کنم که تفاوت رو احسااااااااس کنید......

niniweblog.com

دیروز علی مریض بود ودوباره لوزهاش چرک کرده بود...

niniweblog.com

...ساعت ١١ دست بکار شدم تا دیر نشده ببرمش دکتر........خونه رو هم نگو بازار شام...اصلا هم حوصله تمیز کاری نداشتم.......

niniweblog.com

.چندروز بود که فکر میکردم کادو چی بخرم.......وخلاصه تولد یادم بود...ولی صبح با اوضاع خراب علی چندساعتی تولد رو فراموش کرده بودم.......رفتیم دکتر و طبق معمول امپوووووول..........چون صبحونه نخورده بود علی مجبور شدم با هزار بدبختی براش کیک و ساندیس بخرم وتو ماشین صدتا ادا دربیارم تا بخوره وببرمش تزریقات........

niniweblog.com

ساعت ١ظهر خسته و کوفته اومدیم خونه.هنوز لباسامو درنیاورده بودم.....که یادم افتاد نه کادو گرفتم نه کیک...از همه بدتر خونه در چه وضعیههههه.........

niniweblog.com

.فوری کارتونو برا علی باز کردم و رفتم خرید........تصمیم گرفتم برا همسری یک تابلو از گلهای نقره بگیرم....چون واقعا تازه خرید کرده بود وهمه چیز برا خودش گرفته بود......بعدم رفتم کیک گرفتم و چون ماشین نداشتم خدا میدونه چطوری کیک رو اوردم..................اشتباه بزرگم این بود که علی کیک رو دید و بهش خیلییییییییییی سفارش کردم به بابا نگو کیک خریدیم وامروز تولدشه........اقا پسر ب محض رسیدن همسری گفت بابا بدو بیا ببین مامان چه کیکی برات خریده!!!!!!!!!!از عصبانیت خودم هم خندم گرفت و همه چیز لو رفت............

niniweblog.com

خلاصه ظهر تولد همسرمو تبریک گفتم و بهش گفتم مراسم تولد شب هستش وبیخود دلشو خوش نکنه...

خلاصههههههه تاشب علی پدرمو داورد وصدبار میگفت پاشو کیک بیار تولد بگیریم....تا اینکه شب بلند شدم اماده شدم و به خودم صفایی دادم و لباسهای پلوخوری خودمو وعلی رو پوشوندم....

niniweblog.com

بادکنکها وشمعها رو اماده کردم....میوه وکیک وشیرینی و شربت البالو که همسری عاشقشههههه

شب که همسری اومد موقع کادو دادن با علی دوباره مشکل پیدا کردم ..بهش گفتم برو کادو رو بیار و اونم کادو رو خودش باز کرد...........حالا منم داشتم از حرص میترکیدم.....همه برنامه ها رو داشت بهم میریخت.........شوهرخان هم داشت غش غش میخندید.......یه عکس گرفتم از علی وهمسری وقتی سر کادو داشتیم دعوا میکردیم اونقدر بانمکه که نگو..علی پشت به دوربین کرده وقهر داره کادو رو زیر ورو میکنه..........خلاصههههههههه دیشب قبل اومدن شوهر جان اونقدر رقصیده بودم که علی میگفت مامان چقدر میرقصی خسته شدم......

niniweblog.com

شب تولد همسری هم تموم شد با یک دنیا ظرف و ریخت وپاش که میگفتم گویا ٣٠نفر مهمون داشتیم......

niniweblog.com

.نمیدونم این روزها چقدر بی حوصله شدم....قراره تولد علی هم شوشو ببرتمون مشهد......حالا ببینیم چطور میشه........

اینم ایمیل من برای وبلاگ مادربانو که ازم خواسته بودن جهت همکاری براشون بزارم..........

 

دوست عزیزم هر کمکی از دستم بربیاد حتما انجام میدم.................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مادربانو
8 بهمن 91 23:50
سلام مامان مهربون به سایت مادربانو هم سر بزنید. بعضی نوشته هاتون رو توی نی نی سایت خوندم و کمی با دیدگاه هاتون آشنا شدم. اگر دوست داشتید برای مادربانو مطلب بنویسید، همون جا زیر یکی از مطالب ایمیلتون رو بذارید تا با شما تماس بگیرم. موفق باشید
شعله
17 فروردین 92 19:21
سلام منو که یادت هست اتفاقی اومدم اینجا به نظر میاد همه چی خوب باشه خیییییییییییلی برات خوشحالم از طرف من گل پسملتو ببوس