بزرگ مرد کوچولوی من

بدون عنوان

. فصل باد و برگ فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ فصل مشق و مشق عشق و عشق انار فصل باز باران با ترانه فصل شیدایی و مهر و مهرگان فصل یلدا و چله پائیز پادشاه فصول بر همه مبارک باد . . . ! خیزید و خز آرید که هنگام خزانست / باد خنک از جانب خوارزم وزانست آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست / گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست . . . . می پسـندم پاییـز را که معافـم می کنـد از پنـهان کردن دردی که در صـدایم می پیچـد ُ اشکی که در نگاهـم می چرخـد آخر همه مـی داننـد سـرما خورده ام . . . ! . ...
5 مهر 1390

پسرم سومین پاییز زندگیت مبارک

پسر گلم امروز 5 روزه که پاییز 90از راهه رسیده وبا خودش هوای مطبوع پاییزی با ابرهای گرفته و بارونی اورده...........امییدوارم این پاییز زیاد مریض نشی............با این که الان بد سرفه میکنی............عشقم..گلم....الهی که روزی بری مدرسه و برا خودت مردی بشی.............. دوستت دارم به تعداد قطره های پاییزی....دوستت دارم به تعداد تک تک برگهای زرد وسرخ پاییزی..........دوستت دارم به اندازه درختان بی برگ پاییزی...........دوستت دارم بزرگ مرد کوچولوم ...
5 مهر 1390

مناجات با خدااااااااااا.....خدای من........خالق من...........

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟ پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید. خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟ من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟ خدا جواب داد: - اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند. - اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند. -اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند. - اینکه به گونه ای زندگ...
10 شهريور 1390

علی اقا و روزگارررررررررررررررررر

دوباره با یاد خدا شروع میکنم تا وبلاگ علی رو اپ کنم............ یه مدتی بود نمیتونستم وبلاگت رو اپ کنم گل پسرم...سرم گرم ماه رمضون و تنبلی بود!!!!!!!!!!!!! امروز که دیگه ماه رمضونم هم تموم شده اومدم تا یه دستی به وبلاگت بکشم و گرد و غبارهای وبلاگت رو اب و جارو کنم...... د یگه علی مامان اقایی شده برا خودش................کامل حرف میزنه و بلبل زبونی میکنه........صلوات و سوره حمد و چند تا شعر کوچولو میخونه...........ولی جدیدا بد غذا شده و تند تند مریض میشه و لاغر شده نیم کیلوووووووووووووووووووووو....بمیرم براااااااااااااش..... روزها به تندی برق و باد در حال گذشتن هستن.................یک ماه رمضان در یک چشم به هم زدن  او...
10 شهريور 1390

درپاسخ به اون مهمون بی ادب که اومده و واقعا براش متاسفم...........

با سلام .......................... تشکر میکنم از تمام کسانی که دوست دارن و به وبلاگ پسرم علی اصغر تشریف میارن...........ولی دوستای گلم هیچ اجباری نیست که بیایید و اگه وبلاگمون رو نمیپسندید تحمل کنید.........در پاسخ اون فرد مریضی ک اومده و عکس پسرم علی اصغر و مسخره کرده و تو کاری که بهش اصلا مربوط نیست فضولی کرده باید بگم ..براش متاسفم وامید وارم به حق امام رضا و این شبهای قدر چه زن باشه چه مرد خدا یه بچه خل بهش عطا کنه تا یاد بگیره تو کاری که بهش مر بوط نیست فضولی نکنه و به اون مربوط نیست کی اسم وبلاگش رو چی میزاره...مهم اینه که اینقدر جرات داشته باشه تا اسم و ادرسش رو قایم نکنه و جوابش رو مستقیم بگیره..............امیدوارم به زودی شفات رو...
28 مرداد 1390

امروز میخوام چند تا از دوستامو براتون معرفی کنم...........

دختر خاله های خوشگلم رو که میشناسید.........غزاله و بهاره جوووووووووووووووون حالا میخوام پسر عموم امیر رضا رو براتون معرفی کنم...........یوهوووووووووووووووووو امیررضا اون پسر سبز پوشه و بنده هم که عروسک دستمه.....این عکس مربوط به مهر 88 در مشهد هستش...........وای چه کوچولو بودیم هااااااااااا ...
29 تير 1390

علی میدونی با اینکه بعضی وقتها شدیدا دعوامون میشه ولی چقدر عاشقتم؟؟!!

خراشهای عشق...!   در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادر به کودکش نگاه میکرد و از شادی کودکش لذت می برد. در همان لحظه مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کرد.  وحشت زده به سوی دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...   تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت و به زیر آب کشید. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوان پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که اجازه نمی داد پسر در کام تمساح رها شود.   ...
28 تير 1390